نوشتهها
غزلیات عمان نیریزی
چنان به دیده و دل جاگرفته اى یارا که نیست دیده و دل، سوى دیگرى ما را
قسم به جان عزیزت، که از تطاول عشق نمانده تاب و تحمل، دل شکیبا را
اثر نمى کند اندر دل تو ناله من ز حال غرقه خبر نیست، موج دریا را
تو چون به خاک شهیدان عشق بگذرى منه به خاک، بنه بر دو چشم ما پا را
چه خوش بود که به رد رقیب و رغم حسود من و تو هر دو بهم بسپریم صحرا را
برآن سرم که به پیرانه سر به وصف لبت شکر فروش کنم، نطق کلک گویا را
زند ز ناطقه عمان، دم از شکرخائى
چو آورد به غزل، مدح آل طه را
* * *
عشق کو تا ز سرم حسرت دنیا ببرد هستى و نیستیم جمله به یغما ببرد
برباید ز سرم هوش و زدل صبر و قرار دین و دنیا و دل و جان، همه یکجا ببرد
دل گم گشته ما را ز بیابان جفا تا حرم خانه جانان، به یک ایما ببرد
چه شود گر که من بى سر و پا را زکرم دست بر دست به صحرا به تماشا ببرد
زلف مفتول وى از سنبلتر گیرد باج چشم مستش سبق از نرگس شهلا ببرد
گر من خاک نشین را به یکى گوشه نگاه بنوازد ز ثرى تا به ثریا ببرد
نطق «عمان» ز ثناخوانى زهراى بتول در لطافت گرو از لؤلؤ لالا ببرد
کوکب درى حق فاطمه کاز فرط عفاف
سبق از پردگیان صف اعلا ببرد
گردش گیتى به یک قرار نماند ذوق گل و زارى هزار نماند
وقت، غنیمت شمر که عهد جوانى با شب مهتاب و نوبهار نماند
عمر گرانمایه، خوش متاع نفیسى است حیف که باقى به روزگار نماند
گرنه به بلبل نماند صحبت گل نیز جور خزان و جفاى خار نماند
دل کشدم خلوتى که خالى از اغیار ماند و با من بجز نگار نماند
ما نه بمانیم جاودان و پس از ما این روش چرخ کج مدار نماند
یک نفسم گر وصال دست دهد هیچ غم به دل از یار گلعذار نماند
گفته «عمان» شنو که چون سخن او هیچ متاعى به یادگار نماند
گر نه به جا ماندى کلام ادیبان
نام بزرگان نامدار نماند
قسم به عهد قدیم اى نگار دیرینم که نیست صبر و شکیبم که بى تو بنشینم
به راستى که زبس دل فریب و مطبوعى ربودهاى ز دل آرام و از کف آئینم
پى نظارت شیرین شمایلت همه عمر به کف گرفته چو فرهاد جان شیرینم
تو اى ستاره دولت درآ ز برج امید که تا به سجده در افتند ماه و پروینم
تبارک الله از آن آفتاب عالمتاب که از جبین تو تابد به چشم حق بینم
تو شاه کشور ناز و منت ز روى نیاز گداى در به در و بى نواى مسکینم
دهید کعبه به شیخ و کلیسا به کشیش که من نه طالب آنم نه راغب اینم
از آن زمان که دلم شد مقیم ابروى دوست بریده از ره کیش و طریقه دینم
نبود آدم خاکى که بود جذبه عشق به دل ز حسن تو از جلوه نخستینم
بهشت من تویى و بىتوام اگر به بهشت به رند تلختر آید ز نار سجینم
به وصف خط تو مغزم بسوخت همچو عبیر گرفت صفحه گیتى ز کلک مشکینم
بیاور اى بت ساده بطى پر از باده
به کاسه سر «عمان» که سخت غمگینم
منکه شدم از نخست، خسته شمشیر او تا به ابد از چهام، بسته به زنجیر او
گو به عتابم بکُش، یابه ثوابم ببخش حتمى الاجرا بود، آیت تقدیر او
هیچ نپیچم عنان، از خط فرمان دوست سر بنهم بنده وار، در ره تدبیر او
چشم سیاهى که داشت، پیک اجل در کمان آمد و تایر نشست، بر دل ما تیر او
آهوى شیرافکنش، قصد شکار ار کند هست همه قتل عام، عادت نخجیر او
وه به چنین صورتى، دلکش و زیبا که هست مانى صورت نگار، ماند زتصویر او
دفتر عشاق را، خال لبش نقطهاى است کآیت غیب و شهود آمده تفسیر او
خاک سیه را دهد، خاصیت کیمیا گر گذر آرد به خاک، پرتو اکسیر او
منکه بهیک قطرهاش،جان دهم ازکف زچیست با همه تعجیل من، این همه تأخیراو
منطق عمان ز عشق، تا بسرود این سخن
در همه آفاق رفت، صیت جهانگیر او
* * *
بر سرم آتش هجران تو زد سودائى که به غیر از سر کویت نتوان زد پائى
سود و سرمایه و سودا اگرم رفت زدست تا خریدار توام وه به چنین سودائى
عاقبت شد به کمند سر زلفت پابست دل دیوانه سودازده هر جائى
شدم آخر به سر راه غمت خاک نشین منکه مشهور جهانم به جهان پیمائى
عشق و پیرى چوبه هم جمع شود ترسماز آنک آخرالامر شود کار سوى رسوائى
بر سرم بارد اگر سنگ، نگردانم روى ز آستان کرم وجود تو چون مولائى
شاه مردان على عالى اعلى که بود طابق النعل بنعل، آینه یکتائى
گر به هر بیت یکى بیت جنان است جزا این تمناست سخندان به سخن آرائى
کلک «عمان» به یکى بیت خرد، هشت بهشت به مدیحت چو دهد ناطقه را گویائى
نه که از هشت بهشتم بجز این نیست مراد
که دهد خاک درت چشم مرا بینائى
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: کتاب تاریخ و فرهنگ نیریز
- نویسنده/گردآورنده: محمد جواد شمس نیریزی
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1392/3/4
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- غزلیات عمان نیریزی
- چند غزل تازه از ساکت نیریزی
- قصیده در منقبت حضرت على (ع)-(اثر شهاب نیریزی)
- شرح حالی دیگر از شهاب نیریزی
بیشتر »