نوشتهها
شهدا سال ۶۶ -زندگینامه شهید محمد ابراهیم حاج بادام
وقتی سرگذشت محمدابراهیم را مرور میکنیم، باید بگوئیم: ای حسین جان! تا چنین فداکارانی در مکتب آزادهپرور تو وجود دارند، بیشک راهت ادامه خواهد داشت و پرچم سرخ کربلایت در جایجای جهان به اهتزاز در خواهد آمد. محمدابراهیم، اول بهمن سال ۱۳۴۱ در خانوادهای متدین و مذهبی در نیریز فارس چشم به جهان گشود. هنوز دوران کودکی را سپری نکرده بود ـ ۵-۴ سالگیـ دستهای گرم پدر به قضای الهی سرد شد و سردی و مشکلات را در فقدان خود برای او باقی گذاشت. پس از طی دوران کودکی در سن شش سالگی وارد دبستان فرهمندی شد و دوره ابتدایی را در آن مدرسه با موفقیت به پایان رساند. پس از آن وارد مدرسه راهنمایی ولیعصر(عج) شد و سه سال دوره راهنمایی را نیز با موفقیت به پایان برد. سپس دوره متوسطه را در دبیرستان شعله آغاز و بعد از مدتی مدرسه را رها و ترک تحصیل کرد و به کار مشغول شد. محمدابراهیم، سال ۱۳۵۹ لباس مقدس سربازی را به تن کرد و دو سال و چهار ماه در خدمت نظام مقدس جمهوری اسلامی بود. بیشتر این ایام در جبهههای هویزه و بستان سپری شد و پس از اتمام خدمت سربازی در بانک مسکن نیریز مشغول به کار شد.
محمدابراهیم، فردی دلسوز و با وقار بود و به خاطر مهربانی او همه، دعای خیر بدرقه راهش میکردند، چرا که از هیچ خدمتی برای دیگران فرو گذار نمیکرد مگر اینکه در توانش نباشد.
برادرش میگوید: سال ۱۳۶۵ در نیریز سیل جاری شد و منطقه محله سادات را تخریب کرد. محمدابراهیم، به مدت سه روز به خانه نیامد و ما نگران از غیبت او به جستجویاش رفتیم. وقتی او را پیدا کردیم و علت غیبت را پرسیدیم، متوجه شدیم که در آن مدت در محله سادات حضور داشته و در بیرون آوردن وسایل مردم از زیر آوار کمک میکرده است.
محمدابراهیم، بدون هیچ چشمداشتی در حد توان خود به افراد بیبضاعت کمک میکرد؛ هر چند که از لحاظ مالی توان زیادی نداشت، ولی این سنت حسنه را بصورت عملی انجام میداد. قدر زحمات و ایثار مادرش را بخوبی میدانست و در هر فرصتی دستهای مادر را بوسه میزد و از زحماتش ستایش و قدردانی میکرد.
حال و هوای کربلای ایران قرارش را ربوده بود و برای رسیدن به آن وادی آرام نداشت. همیشه در این فکر بود که به طریقی مادر زجر کشیدهاش را راضی کند و به جبهه برود. محمدعلی، زیباییهای جبهه را در دوران سربازی شناخته بود و از این رو به دوستانش همیشه سفارش میکرد برای یافتن حقیقت و دیدن روی واقعی یار به جبهه بروند. از اینکه بعضیها نشسته بودند و شاهد تجاوز دشمن به حریم وطن اسلامیشان بودند، آنها را سرزنش میکرد. بالاخره توانست رضایت مادر را جلب کند و به همراه ۱۵ نفر از دوستانش در گردان کمیل، در تاریخ ۱۳۶۶/۸/۱ به جبهه اعزام شود.
برادرش میگوید: روز اعزامِ محمدابراهیم و دوستانش، برای بدرقه آنها در مسیر حرکت اتوبوسها در بولوار ولیعصر(عج) ایستاده بودیم. اتوبوس حامل محمدابراهیم، به آرامی حرکت میکرد. وقتی روبروی ما رسید، هر دو دستش را از پنجره اتوبوس بیرون آورد و با لبی خندان و صدایی بلند گفت: خداحافظ، ما رفتیم. شما هم جبههها را خالی نگذارید. راه امام را ادامه دهید. خداحافظ، خداحافظ.
محمدابراهیم، به خاطر علاقه زیادی که به فرزندان برادرش محسن و حسین داشت، از یک هفته قبل از عزیمت خودش را به این دو کودک نشان نداد مبادا که این علاقه خدشهای در اراده او برای رفتن به جبهه وارد آورد.
محمدابراهیم، هفتاد روز در جبهه شلمچه با منادیان کفر جنگید. تا اینکه در روز دوازدهم دیماه سال ۱۳۶۶ در پاتک عراق در منطقه عملیاتی شلمچه، به همراه تعدادی از بچههای گردان کمیل در زیر آتش سنگین، در محاصره آب رها شده بوسیله دشمن، قرار گرفتند. بطوریکه ارسال آذوقه برای آنها مشکل شد و بخاطر شدت آتش دشمن، هر ترددی خطرناک بود. در آن موقعیت حساس، محمدابراهیم شجاعت خویش را به منصه ظهور رساند و مقداری آذوقه را بر روی سر گرفت و تلاش کرد که در زیر آتش و دید دشمن آنها را به همرزمانش برساند. وقتیکه به افراد در محاصره آب نزدیک شد، در لحظه تحویل آذوقه، خمپارهای به زمین خورد و ترکش آن گردن محمدابراهیم را مورد اصابت قرار داد. در همان لحظه به همراه دو تن دیگر از همرزمانش، شهیدان مکرر و سید مهدی قارینیا راه سبز آسمان را در پیش گرفتند و آذوقه همراه محمدابراهیم با خون سرخ او آغشته شد و به دست همرزمان وی نرسید. پیکر مطهرش را به زادگاهش منتقل کردند و در گلزار شهدای نیریز به خاک سپردند.
روحش شاد و نامش جاودان
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۶ -زندگینامه شهید محمد ابراهیم حاج بادام
- شهدا سال ۶۶ -زندگینامه شهید علی اکبر احمدزاده
- شهدا سال ۶۶- زندگینامه شهید سید مهدی قاری نیا
- شهدا سال ۶۱ -زندگینامه شهید محمد مجید داوودی
بیشتر »