نوشتهها
خاطرهای از عملیات کربلای ۱۰ و بمباران گردان کمیل در جبهه غربعلی احسان جو دبیر هنرستان شهید باهنر، خاطرات خود از عملیات کربلای ۱۰ را چنین بیان میکند:
گردان کمیل در تاریخ هفتم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۶، بهمنظور ادامهی عملیات کربلای ۱۰، در شمال سلیمانیه عراق مستقر گردید و در حال آمادگی بود. بنده و تعدادی از رزمندگان، از نیریز عازم اهواز و ازآنجا به شمال سلیمانیه اعزام شدیم تا برای ادامهی عملیات کربلای ۱۰ به گردان کمیل بپیوندیم. منطقهی شمال سلیمانیه در ارتفاعات کوهستانی بسیار صعبالعبوری قرار داشت. قبل از اعزام از نیریز، مادر پاسدار شهید محمود دهقان پور، نامهای را از طرف فرزند تازه متولدشدهی ایشان که هماکنون جوان برومندی است به منزل ما آورد تا به پدر وی (شهید محمود دهقان پور) برسانم. لیکن بعد از رسیدن ما به منطقهی عملیاتی که حدود ساعت ۹ صبح بود و گردان برای انجام عملیات آماده میشد، فرصت چندانی حاصل نشد تا اینکه بنده نامه را به محمود بدهم. پسازآن و کمتر از ۲ ساعت نگذشته بود که سه فروند هواپیمای عراقی، گردان کمیل را با بمبهای خوشهای در ارتفاعات سلیمانیه بمباران کردند که براثر آن تعدادی از اعضای گردان شهید و تعداد دیگری زخمی شدند. زخمیها را در گروههای چهارنفره و بسته به نوع و میزان مجروحیت با هر وسیلهی ممکن از راههای کوهستانی ناهموار به ۲۰ کیلومتری حومهی شهر مرزی بانه ایران منتقل مینمودند. با این اوصاف، بنده، محمود دهقان پور، محمدرضا طوسی و رزمندهی دیگری را که اهل داراب بود در عقب یک دستگاه وانت لند کروز که درِ عقب آن باز بود گذاشتند تا جهت مداوا به مقر تاکتیکی حومهی بانه برویم. لحظاتی بعد محمود دهقان پور که شدت جراحات بیشتری داشت، در آخرین لحظه گفت: «علی! سلام مرا به همه برسان» و درحالیکه هنوز فرصت دادن نامه را به او پیدا نکرده بودم به شهادت رسید. کمتر از ۵ دقیقه بعد، رزمندهی دارابی نیز براثر شدت جراحات وارده به شهادت رسید و رفتهرفته جنازهی وی براثر عدم کنترل و ناهمواری راه کوهستانی از کنار ما به پایین افتاد. راننده و همراهش (آقای خداداد سهیل) به دلیل استتار شیشه وانت و آینهها متوجه نشدند و همچنان به راه خود ادامه میدادند. ما دو نفر هیچ توانایی برای متوجه کردن آنها از شهادت محمود دهقان پور و افتادن جنازهی دیگر نداشتیم؛ اما پس از پیمودن مسافتی دیگر، چند لحظه توقف کردند تا از حال ما باخبر شوند که دیدند یکی از ما کم است و یکی هم شهید شده. وقتی فهمیدند یکی از جنازهها افتاده به هر ترتیبی بود آن مسیر صعبالعبور را برگشتند تا به جنازهی درراه افتاده رسیدیم. کف وانت پر از خون شده بود. بههرحال راننده و کمکی، جنازه را بالا گذاشتند و با طناب کوچکی هر دو آنها را بستند و به راه افتادیم تا به حدود ۳۰ کیلومتری شهر بانه و بیمارستان صحرایی رسیدیم. در آنجا تعداد زیادی شهید و مجروح را خوابانده بودند. با جدا نمودن شهدا و مجروحین، آنطور که گفته میشد بنا گردید ۱۶ نفر از ما مجروحین با یک فروند بالگرد ارتش به بانه اعزام شویم. ولی خلبان و کمکی گفتند که ظرفیت این بالگرد حداکثر ۸ نفر است و لذا نمیتوانیم ۱۶ نفر را باهم ببریم. ولی به اصرار یکی از فرماندهان تیپ المهدی مبنی بر اینکه راهی جز این نیست، ۱۶ نفر ازجمله بنده و آقایان علی زردشت، اکبر تاجبخش، عسکر پور، ملایی، شهید محمدعلی رهنورد، محمدرضا طوسی و بقیه را که متأسفانه یادم نیست در کف بالگرد گذاشتند.
به خاطر دارم که خلبان در این مسیر، بسیار به حضرت زهرا (س) التماس و توسل پیدا کرد تا با این اضافه ظرفیت، اتفاق بدی رخ ندهد. بالگرد در ارتفاع بسیار پایین درحرکت بود تا به بیمارستان بانه رسیدیم و در آنجا با امکاناتی محدود در حد باندپیچی اعضای زخمی بدن، با یک دستگاه اتوبوس که تمامی صندلیهای آن را بازکرده بودند و کف آن را با ابر پوشانده بودند به سنندج اعزام شدیم. بیمارستانهای شهر سنندج مملو از مجروحان خطوط مختلف جبهه بود و لذا با عدم پذیرش ما، به کرمانشاه اعزام شدیم.
در مسیر سنندج به کرمانشاه، حدود ساعت ۳ نیمهشب، آمبولانسی که ما دو نفر مجروح در آن بودیم خراب شد و هر چه راننده و بهیار همراه ما روی آن کارکردند درست نشد. هوا هم خیلی سرد بود. در آن جادهی بسیار خلوت ماشینهای عبوری به دلایل ناامنی دههی ۶۰ در جادههای غرب کشور (وجود کومله و حزب دمکرات) نمیایستادند تا به ما کمک کنند. مجروح دیگر همراه ما از ناحیه شکم بهشدت زخمی بود. درد زیادی داشت و بیتابی میکرد و رفتهرفته که هوا سردتر میشد، درد او هم بیشتر میشد.
ساعت حدود ۵ صبح بالاخره یکی از خودروهای عبوری ایستاد و با مقداری دستکاری، آمبولانس را راه انداختند. حدود ساعت ۹ صبح بود که به کرمانشاه رسیدیم. بیمارستان کرمانشاه بسیار به هم ریز بود، بهطوریکه بلافاصله عدم پذیرش را اعلام کردند. لذا ما را به فرودگاه کرمانشاه بردند. در فرودگاه کرمانشاه به همراه ما گفتند که فقط یک هواپیما تا ساعتی دیگر میخواهد به شمال کشور برود آنهم ۱۳۰ - c و باری است. به هر صورت ما را در قسمت بار آنکه پر از بیل، فرغون و ادوات جنگی نظامی بود گذاشتند. آن قسمت بسیار تاریک بود.
نمیدانم از کرمانشاه تا شمال چند ساعت راه بودیم، ولی وقتی ما را از عقب ۱۳۰ - c پایین آوردند تابلو فرودگاه رشت را دیدیم. در آنجا نیز گفتند به علت اینکه برای اینها پذیرش صورت نگرفته و جا هم نداریم باید اینها را به شهر دیگری ببرند. نزدیکترین شهری که برای ما چهار نفر انتخاب شد بندر انزلی بود که به آنجا اعزام شدیم و بههرحال در بیمارستان شهید بهشتی آن شهر پذیرش شدیم. حال دو نفر دیگر چندان خوب نبود. حدود ۱۰ روز در آنجا بستری بودیم و درمان روی ما انجام میشد. روی برخی از ماها دو عمل جراحی انجام گرفت. در این مدت هیچکدام از اعضای خانواده از ما خبری نداشتند.
روز یازدهم نمایندهی بنیاد شهید در آن بیمارستان به سراغ ما آمد. او جانبازی بود که یکی از پاهایش قطع و ۴ تا از انگشتان دست چپ خود را نداشت و با پای مصنوعی بهزحمت راه میرفت. به خاطر اینکه قبلاً لباسهای ما را چیده بودند، او تصمیم گرفت ما را به انبار زیرزمینی بیمارستان ببرد تا لباس بپوشیم. به هر زحمت بود ما را با برانکارد چرخدار به آنجا بردند تا لباس انتخاب کنیم ولی در طی دو سه مرتبه با زحمت فراوان هر چه شلوارها و پیراهنهای موجود را تعویض نمود، نتوانست لباسی پیدا کند که بهاندازهی ما دو سه نفر باشد. درنهایت لباسی تن ما کرد و ما را به همان اتاق برگرداند تا جهت ادامهی درمان به تهران اعزام شویم. لباس آقای حاج قاسم ملایی خیلی گشاد و اندازه من هم وجود نداشت. بههرحال بنده و آقای ملایی را در یک دستگاه پیکان سواری که فقط صندلی راننده داشت و کف آن را فرش کرده بودند گذاشتند. پس از ۵ یا ۶ ساعت به فرودگاه مهرآباد تهران رسیدیم؛ ساعت حدود ۲ نیمهشب بود. با ادغام تعدادی از مصدومان و مجروحین سایر مناطق تعداد ما به ۹ نفر رسید که با یک فروند هواپیمای مسافربری که سایر مسافرین آن شخصی بودند و ما نیز در کف راهروهای آن خوابیده بودیم، به سمت شیراز پرواز کردیم.
در فرودگاه شهید دستغیب شیراز، ما ۹ نفر را کف باند فرودگاه روی برانکارد خواباندند تا دو نفر دو نفر به اتاقهایی که با باند فرودگاه حدود ۱ کیلومتر فاصله داشت، ببرند تا تکلیفمان بعداً روشن شود. وقتی آن ۸ نفر را با خودروهای وانت مستقر در فرودگاه به محل موردنظر بردند، هر چه منتظر ماندم دیگر برنگشتند و احتمالاً یادشان رفت! لذا حدود ۵/۱ ساعت را در باند فرودگاه خوابیده بودم تا اینکه یکی از کارگران فضای سبز فرودگاه را که صبح زود جهت آبیاری درختان از فاصلهی حدود ۱۰۰ متری من عبور میکرد صدا زدم. ایشان پرسید اینجا چه میکنی؟ قضیه را گفتم. او هم ناراحت شد و پیاده بهسوی اتاقها رفت و با خود یکی از وانتبارها را آورد و مرا نیز به آنجا بردند. ساعت حدود ۸ صبح شده بود که گفته شد شما باید به نقاهتگاه خاتمالانبیا که در بلوار مدرس قرار داشت بروید. وقتی ما را آنجا بردند، گفتند شیراز جا نیست و باید جهت ادامهی درمان به شهرهای خود بروید و ما همجهت اعزام شما آمبولانس نداریم و تمامی آمبولانسها به خاطر عملیات به جبهه رفتهاند. برادر من رانندهی اتوبوس خط شیراز - نیریز بود. وقتی با دفتر مسافربری شیراز تماس گرفتیم، گفتند اتفاقاً الآن از نیریز آمده. قضیه را به او گفتم و او ساعت ۱۱ صبح، با تعدادی مسافر به نقاهتگاه خاتمالانبیاء آمد و با کمک سایر مسافرین بنده و دو نفر دیگر از مجروحین، آقای مهندس محمدرضا طوسی و حاج قاسم ملایی را که در آنجا بستری بودند در کف اتوبوس گذاشته و به نیریز آمدیم.
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم
والسلام - راه امام و سایه مقام معظم رهبری مستدام باد
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: هفته نامه عصر نی ریز، شماره های 553 تاریخ 4 خرداد 1393 و 554 تاریخ 11 خرداد 1393
- نویسنده/گردآورنده:
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1393/5/26
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- خاطرهای از عملیات کربلای ۱۰ و بمباران گردان کمیل در جبهه غرب
- زندگینامه جانباز علی احسان جو (زردشت)
- شهدا سال ۶۶ -زندگینامه شهید محمد علی هاتفی
- شهدا سال ۶۵ -زندگینامه شهید محمد ثواب
بیشتر »