فهرست دانشنامه دفاع مقدس

نوشته‌ها

زندگینامه جانباز و آزاده حسین حبه

حسین حبه فرزند اکبر، در سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای متدین و مذهبی در شهرستان نی‌ریز به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان حبیب الله بهرامی شهرستان نی‌ریز با موفقیت گذراند. دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی بزرگی طی نمود، اما بدلیل مشکلات از ادامه تحصیل بازماند. پس از مدتی به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید. در سال ۱۳۶۳ از طریق هنگ آبادان عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد. در طی این مدت در کنار دیگر سربازان جان برکف اسلام از همه وجود خود مایه گذاشت.‌ در تاریخ ۲۷/۲/۱۳۶۴ در تپه‌های البیات در خاک عراق به اسارت نیروهای بعثی درآمد. خاطرات ایشان در زندانهای مزدوران بعثی بسیار جالب و خواندنی است که در کتابی به نام "موصل شهر شکنجه" توسط ایشان گردآوری شده ‌و از طریق حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی چاپ و توزیع گردیده است. این آزاده قهرمان پس از ۵ سال و ۳ ماه و ۵ روز اسارت در تاریخ ۱/۶/۱۳۶۹ به همراه سایر آزادگان عزیز آزاد شد و در میان استقبال پرشور امت قدرشناس شهرستان نی‌ریز به آغوش گرم خانواده برگشت.

هم اکنون این آزاده جانباز با ۲۵% جانبازی در سازمان حج و اوقاف و امور خیریه شهرستان مشغول انجام وظیفه می‌باشد. البته‌ ایشان بعد از آزادی ‌در دوره متوسطه، در دبیرستان ایثارگران، ادامه تحصیل داده و موفق به اخذ دیپلم گردید.



از ایشان خواستیم تا ‌ بخشی از خاطرات خود را از جبهه‌های نبرد حق علیه باطل و دوران اسارت در اختیار ما بگذارد. گفتند: بیش از هفت ماه بود که در جبهه‌های جنوب خدمت می‌کردم. دیگر با خاک گرم و تفتیده خوزستان خو گرفته بودم و سنگرهای آنجا را خانه خود می دانستم. ۲۷/۲/۱۳۶۴، فرمانده مرا احضار کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: حسین‌! امشب تو در فهرست گروه کمین قرار گرفته‌ای و باید در سنگر کمین نگهبانی بدهی. نوبت پست دوم، به من و یکی از بچه‌های تهران رسید. هنگامی که در سنگر قرار گرفتیم، متوجه حرکاتی در جلوی مواضع دشمن شدیم. منورهایی جلوی کمین دشمن روشن بود، به نظر می‌رسید که دشمن دست به تحرکاتی زده است. با بی سیم، تمام جریانات را به اطلاع فرمانده رساندم. فرمانده در جواب گفت: دست به عکس‌العملی نزنید و تنها هوشیار و مراقب باشید. البته ما می‌دانستیم که تیراندازی در آن منطقه ممنوع است و به هیچ وجه، دشمن نباید از سنگرهای کمین اطلاع پیدا کند. تا موقعی که پست اول ما تمام شد، کوچکترین حرکتی را در منطقه زیر نظر داشتیم. بعد از ۴ ساعت استراحت پاسبخش دوباره ما را صدا زد. ساعت ۲ بعد از نیمه شب بود و ما موظف بودیم که تا ساعت ۴ صبح نگهبانی بدهیم. سکوتی مرموز منطقه را در بر گرفته بود غیر از صدای شغالها، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. زمان به کندی می‌گذشت. از مدت نگهبانی ما یک ربع نگذشته بود که ناگهان صدای شلیک تفنگ ژ- ۳ به گوش رسید. سراسیمه خود را از سنگر بالا کشیدم و نگاهم را به اطراف دوختم. صدا از سمت راست بود. بعد از این تیراندازی‌، مجددا" منطقه در سکوت فرو رفت. خود را داخل سنگر کشیدم و منتظر حوادث بعدی شدم. پنج دقیقه بعد، صداهایی به گوشم رسید. به نظر می‌آمد که نیروهایی در حال حرکت هستند. محل استقرار ما قبل از این در تسلط دشمن قرار داشت و بعد از فتح، به دلیل میادین مینی که در آنجا وجود داشت، مداری باز کرده بودیم و توسط یک سیم رفت و آمد می‌کردیم. البته محل کمین ما در جایی بسیار خطرناک قرار داشت، به طوری که در یک طرف سینه کوه قرار گرفته بود و در طرف دیگر هم دره. از سمت رو به رو هم دشمن کاملا" بر ما تسلط داشت.

پاسبخش با شنیدن صداها به طرف من دوید و با رسیدن به سنگر، پرسید: نارنجک داری؟ در حالی که دو عدد نارنجک را به او می دادم گفتم : سعی کن نارنجک‌ها را پرتاب نکنی‌! او با تعجب پرسید‌: چرا ؟ به آرامی گفتم: فکر‌ می‌کنم که اینها از نیروهای خودی باشند.

پاسبخش جوابی به من نداد و از آنجا دور شد. چند دقیقه بعد، نیروهایی که فکر می‌کردیم خودی هستند ، درست رو به روی ما قرار گرفتند و شروع به حرف زدن کردند. با شنیدن صحبتهای عربی آنان، متوجه شدیم که آنها نیروهای دشمن هستند.

با دیدن این وضع، اسلحه را برداشته و خواستم که با تیراندازی به سمت نیروهای دشمن، مانع پیشروی آنان شوم، اما در کمال تعجب متوجه شدم تفنگم - که مدت ۶ ماه آن را روغن کاری می‌کردم - مسلح نمی‌شود. آن را به دوستم دادم و تفنگش را گرفتم.

در همین لحظه درگیری با شدت شروع شد، نیروهای خودی که در عقب سرما قرار گرفته بودند، جواب تیراندازی نیروهای بعثی را با شدت هر چه تمامتر می‌دادند. ما درست بین نیروهای خودی و نیروهای عراقی قرار گرفته بودیم و اگر از سنگر بیرون می‌آمدیم به طور حتم هدف گلوله‌های یکی از دو طرف درگیر، قرار می گرفتیم ناگزیر در سنگر ماندیم و مشغول پدافند شدیم. نزدیک ساعت ۴ صبح، تا حدی از شدت درگیری‌ها کاسته شده بود. سرم را از سنگر بیرون آوردم و نگاهی به داخل دره انداختم. در گرگ و میش هوا، متوجه دو نفر از نیروهای دشمن شدم که سعی داشتند از کوه بالا بیایند. به جانب آنها نشانه رفتم و چند تیر شلیک کردم. به محض اینکه آنها متوجه ما شدند سنگر را به گلوله بستند. تیراندازی عراقیها شدید بود و من ناگزیر خودم را در داخل سنگر انداختم. آن دو عراقی به تصور اینکه ما کشته شده‌ایم، مجددا" شروع به حرکت کردند. چند دقیقه بعد، دوباره از کف سنگر بلند شدم و به سمت آنان تیراندازی کردم. اما این کار من هیچ فایده ای نداشت، چاره ای جز عقب نشینی نداشتیم. ناگزیر در حالی که سعی می‌کردیم ، خود را از مسیر گلوله‌ها دور نگه داریم، شروع به عقب نشینی به سمت سنگرهای استراحت کردیم.

وقتی به سنگرها رسیدیم، بچه ها را دیدیم که تازه از خواب بیدار شده بودند و عجله داشتند تا زودتر لباس بپوشند و مسلح شوند. فرمانده سراسیمه شده بود و سعی می‌کرد با مقر تماس برقرار کند. وضعیتی را که شاهد آن بودم به اطلاع فرمانده رساندم و آنگاه به نزد بچه‌ها رفتم. هیچ یک از بچه‌ها فشنگ کافی در اختیار نداشتند. سه خشاب موجود خود را بین آنان تقسیم کردم و بعد برای مشورت و تبادل نظر به داخل سنگر رفتیم. لحظاتی بعد، فرمانده هم به جمع ما پیوست. بعد از صحبتهایی، به فرمانده پیشنهاد کردم که اگر موافق باشد، یک مقدار خود را عقب بکشیم. فرمانده موافقت کرد و بعد از آن با احتیاط از سنگر بیرون آمدیم. هنوز بیش از ده متر را طی نکرده بودیم که به سنگر مهمات رسیدیم. در یک لحظه صدای خش خشی بلند شد و ما را در سر جایمان میخکوب کرد. نگاه همه بچه‌ها متوجه سنگر بود. کمی جلوتر رفتم و به آرامی گفتم: " کی هستی؟ " صدای یکی از دوستانم بلند شد و ما را از نگرانی بیرون آورد.

- من هستم ! دارم دنبال نارنجک می گردم.

در این لحظه یک دفعه نگاهم متوجه بالا شد و از دیدن عراقیهایی که در بالای سرمان و روی انبار مهمات موضع گرفته بودند، عرق سردی بر پیشانیم نشست. با اشاره دست، مزدوران عراقی را به بچه‌ها نشان دادم خوشبختانه دید کافی روی ما - که در کانال قرار گرفته بودیم، نداشتند عراقیها کانال را به گلوله بسته بودند و اگر یک قدم جلو می گذاشتیم کشته شدنمان حتمی بود. چند دقیقه در بلاتکلیفی بسر بردیم تا اینکه به پیشنهاد یکی از بچه‌ها قرار شد به جای عقب نشینی‌، به سمت جلو حرکت کنیم و با نیروهای عراقی درگیر شویم‌. چاره‌ای هم جز این کار نداشتیم. در یک لحظه که از شدت تیراندازی کاسته شد، خود را به جای امنی رساندیم و شروع به پیشروی کردیم. هنوز چند متری نرفته بودیم که یکدفعه تعدادی از نیروهای عراقی داخل کانال پریدند و ما را قیچی کردند. حالا از دو سمت کانال در محاصره قرار گرفته بودیم. تیراندازی عراقیها به سمت ما شدت گرفت. اگر چند دقیقه دیگر در آنجا می ماندیم، بی شک کشته می‌شدیم. ناگزیر خود را به داخل یک سنگر کشاندیم و در آنجا پناه گرفتیم. عراقیها لحظه به لحظه به ما نزدیکتر می‌شدند. هیچ راه گزیری نداشتیم و تعدادمان هم برای مقابله بسیار کم بود. در این لحظه یکی از نیروهای عراقی وارد سنگر شد و همین که چشمش به ما افتاد فریادی کشید و بیرون رفت.

چند دقیقه بعد، صدای یک عراقی که بلند بلند چیزی می‌گفت‌، به گوشمان رسید. در جمع ما یک سرباز عرب زبان وجود داشت. رو به او کردیم و منتظر ماندیم تا او حرفهای آن عراقی را برایمان ترجمه کند. او که ما را منتظر می‌دید، گفت‌: "می گوید شما در محاصره هستید. به حالت سینه خیز بیرون بیایید و خود را تسلیم کنید." در واقع چاره‌ای هم جز تسلیم شدن نداشتیم. تفنگهایمان را کف سنگر گذاشتیم و یکی یکی با حالت سینه خیز بیرون رفتیم. در بیرون از سنگر آتش سنگینی از جانب نیروهای خودی، کانال را دربرگرفته بود. افسر عراقی که به نظر می آمد از گرفتن اسیر خیلی خوشحال شده است، دست یک‌یک ما را گرفت و برای اینکه از پشت هدف گلوله قرار نگیریم، ما را به داخل کانال برد. آتش سنگین نیروهای خودی، امان عراقیها را بریده و قدرت هر گونه حرکتی را از آنان سلب کرده بود. افسر عراقی وقتی وضع را این گونه دید. دستور داد با مسلسل مواضع نیروهای ما را زیر آتش بگیرند، تا سربازان عراقی بتوانند ما را به عقب منتقل کنند. تا ما را از تیررس نیروهای خودی دور کردند. مزدوران عراقی مجبور شدند یک کشته برجای بگذارند و یک زخمی را با زحمت، همراه خود به عقب منتقل کنند. از کانال عبور کردیم و به بالای تپه رسیدیم. در آنجا یکی از سربازان عراقی دستهای ما را بست و بعد اشاره‌ای به من کرد تا از آن تپه که نسبتا" مرتفع بود پایین بروم. نگاهی به پایین انداختم. پایین رفتن آن هم با دستهای بسته کاری مشکل بود. داشتم نحوه پایین رفتن از تپه را بررسی می‌کردم که ناگهان یکی از مزدوران بعثی ضربه محکمی بر پشتم زد. در اثر این ضربه تعادلم را از دست دادم و به پایین سرنگون شدم تمام سرازیری را با غلتیدن و معلق زدن طی کردم و هنگامی که در پایین تپه از حرکت ایستادم، احساس کردم که تمام بدنم کوفته شده است. حرکتی کردم و از اینکه دچار شکستگی دست یا پا نشده بودم، شکر خدا را به جا آوردم. عراقیها که شاهد این صحنه بودند، از ترس اینکه نتوانند ما را سالم تحویل دهند، دست بقیه بچه‌ها را باز کردند و آنها را پایین آوردند. وقتی آنها هم پایین آمدند، عراقیها مجددا" دست بچه‌ها را بستند و حرکت کردیم. من همراه یک سرباز عراقی، جلوتر از همه می رفتیم. دقایقی بعد به میدان مین رسیدیم. سرباز عراقی ایستاد و از من پرسید: " عرب هستی یا فارس ؟ " او به زبان عربی صحبت می کرد و توانستم کلمه " فارس " آن را درک کنم. به او حالی کردم که فارس هستم، بعد از آن او اشاره‌ای کرد و چیزهایی گفت. از حرفهایش چیزی نفهمیدم سرباز عراقی که عصبانی شده بود‌، اشاره‌ای به میدان مین کرد و در حالی که گفته قبلی‌اش را تکرار می‌کرد، مرا به جلو هل داد. متوجه منظور او شدم. می‌خواست به من بفهماند که باید از وسط مدار حرکت کنم‌. با گذشتن از میدان مین به تپه ملایمی رسیدیم‌. در حال سرازیر شدن از تپه چشممان افتاد به سنگرها و نیروهای عراقی. با دیدن آنها ، کور سوی امیدی که برای فرار یا حمله بچه‌ها از عقب‌، در دلم روشن بود‌، به خاموشی گرایید. عراقیها که با دیدن همرزمانش دلگرم شده بودند، شروع کردند به بدرفتاری با ما. در اثر راهپیمایی در میان سنگها و شنزارها، پوتینهایم پر از سنگریزه شده و راه رفتن با آنها عذاب آور بود. عراقیها با حالت دو ما را به سمت سنگر فرماندهی، هدایت می‌کردند قبل از اینکه ما را وارد سنگر کنند به سربازی اشاره کردم تا پوتینهایم را در آورد و سنگریزه‌های آنها را خالی کند‌، او با خشونت درخواستم را رد کرد‌، ولی سرباز بعدی‌، با اکراه این کار را برایم انجام داد. در سنگر فرماندهی، فقط برای ما تشکیل پرونده دادند، آنها بعد از اینکه جیبهایمان را خالی کردند، با دستهای بسته ما را سوار ماشین کردند و حرکت کردیم. ماشین دور می شد و ما را از وطنمان جدا می کرد رو به سرنوشتی می‌رفتیم که سراسر رنج و حرمان بود. می دانستیم که بعثیهای وحشی صفت، به ما رحم نخواهند کرد، در دل از خداوند طلب می‌کردم که به من و بقیه بچه‌ها قدرت آن را بدهد تا در مقابل سختیها مقاوم باشیم. بعد از طی مسافتی به توپخانه دشمن رسیدیم. آخرین نفرمان که از ماشین پیاده شد، صدای سوت توپ یا خمپاره‌ای به گوش رسید. سربازان عراقی با شنیدن این صدا ما را رها کردند و سراسیمه داخل اولین سنگر پریدند. چند ثانیه بعد، گلوله در مسافتی دورتر از ما بر زمین اصابت کرد و منفجر شد. بعد از انفجار، سربازان عراقی بیرون آمدند و ما را به داخل یکی از سنگرها منتقل کردند. در آنجا هم مجبور شدیم به بازجویی‌های آنها پاسخ دهیم. خوشبختانه این بازجوییهای اول بود و برای ما چندان مشکلی را به وجود نیاورد. گرسنگی و خستگی و صدمات بین راه، به شدت اذیتم می‌کرد. دلم می خواست هر چه زودتر عراقیها به این بازی خاتمه دهند. دوباره سوار بر ماشین شدیم و حرکت کردیم. اندک اندک از تپه ها فاصله می‌گرفتیم . ساعتی از حرکتمان نگذشته بودکه به دشت وسیعی رسیدیم . ظاهرا" محل فرود بالگرد بود. در آنجا هم سین جین شدیم و آنگاه در حالی که دیگر رمقی در تنمان باقی نمانده بود، ما را به داخل زیرزمینی بردند. لحظاتی بعد، مقداری غذا جلوی ما گذاشتند و در را بستند و رفتند. غذای چندان مطبوعی نبود ولی ما با ولع آن را خوردیم و هر یک در گوشه‌ای ولو شدیم. ساعتی بعد که عراقیها برای بردن ما آمدند، احساس کردم که نیروی از دست رفته‌ام را به دست آورده و سرحال هستم. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به شهر العماره رسیدیم و در آنجا ما را به پادگانی منتقل کردند. نگاهی به بچه‌ها انداختم . هر کدام در گوشه‌ای نشسته بودند و زانوی غم را در بغل گرفته بودند.حق داشتند روز اول اسارتمان بود و جدایی از دوستان و آشنایان و مواجه شدن با این سختیها برای همه غم انگیز بود. خودم نیز شدیدا" دچار افسردگی شده بودم. اولین کسی را که برای بازجویی احضار کردند من بودم ؛ دلیلش هم تنها این بود که مدت خدمت من ۷ ماه و ۱۵ روز - از دیگران بیشتر بود. با چشمان بسته مرا وارد اطاقی کردند که در آن یک افسر، یک سرباز و یک مترجم وجود داشت. این اولین بازجویی رسمی از من بود. افسر عراقی یکسری سئوالات را توسط مترجم برای من تیتروار برشمرد آنها اطلاعات مهمی از من می‌خواستند که مهمترین آنها چنین بودند:

۱- هواپیماهای جنگی از کجا بلند می شوند؟

۲- موشکهای ایران از کدام نقطه پرتاب می شوند؟

و اینکه نقشه های محور جنگی، مثل پل کرخه و زیبدات را باید می کشیدم.

درباره اول و دوم به آنها فهماندم که اطلاعی در این مورد ندارم. آنها راضی نمی‌شدند ولی هر چه سعی می‌کردند که حرفی از من درآورند، موفق نشدند‌‌. خسته و عصبانی، کاغذ و قلمی به من دادند و تأکید کردند که نقشه‌های مورد نظرشان را برای آنها روی کاغذ ترسیم کنم. چند نقشه خیالی برای آنها کشیدم. هنگامی که از اطاق بازجویی بیرون آمدم ساعت ۷ شب بود. بعد از من نوبت بازجویی بقیه بچه‌ها شد بازجویی از آنان تا ساعت ۳ بعد از نیمه شب طول کشید. خسته و با اعصابی درب و داغان، مجددا" حرکتمان دادند و برای استراحت به یک پاسگاه بردند. مدت استراحت ما خیلی کوتاه بود هنوز چشمانمان گرم نشده بود که دوباره به سراغ ما آمدند. ساعت ۷ صبح، چشمان ما را بستند و بعد از گذشتن از خیابانهای شهر العماره وارد ساختمانی شدیم و در اطاقی چشمان ما را باز کردند. در آنجا یک افسر و چند سرباز حضور داشتند. در همان وهله اول متوجه شدم که این اطاق، همان اطاق بازجویی شب قبل است. افسر بازجو، با چهره‌ای درهم کشیده روبه رویم قرار گرفت. " همه نقشه‌هایی را که دیشب کشیدی، پاره کردیم‌. اگر این بار به ما دروغ بگویی و یا نقشه‌ای الکی بکشی، تمام ناخنهایت را می‌کشیم‌. "بعد از پرسیدن چند سئوال، نقشه ایران را جلویم پهن کردند و به من دستور دادند تا محورهای عملیاتی را با ضربدر علامت بزنم. چند ضربدر در جاهای دلخواه آنان زدم و بعد از آن مجددا" شروع به سئوال کردند. وقتی از جواب دادن به اولین سئوال آنها خودداری کردم، با باتوم و کابل به جان من افتادند. ضربه‌ها وحشتناک بود و تمام بدنم را به آتش می‌کشید. چند ضربه که خوردم فریاد زدم‌.! " دست نگه دارید. " بعثیها به تصور اینکه به سئوالات آنها جواب می‌دهم دست از کتک زدن من برداشتند. گفتم : "به خدامن چیزی نمی‌دانم." این حرف را که زدم دوباره کتک زدن را از سر گرفتند. از شدت درد، به خود می‌پیچیدم و ناله می‌کردم‌، در یک لحظه باتوم یکی از بعثیها به سرم اصابت کرد و بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، درجه‌داری بالای سرم ایستاده بود. او وقتی فهمید که من به هوش آمده‌ام، به سربازی دستور داد تا مرا بیرون ببرد. سرباز چشمان مرا بست و جسم بی‌حال مرا به بیرون ساختمان کشاند. هوای بیرون قدری حالم را بهتر کرد، اما جای ضربات کابل و باتوم به شدت می‌سوخت. در این لحظه صدای دردآلود بچه‌ها به گوشم رسید. آنان را هم تحت شکنجه قرار داده بودند. ساعت ۵ بعد از ظهر، ما را با تنی رنجور سوار ماشین کردند و به همان پاسگاه برگرداندند. به این ترتیب، روز دوم اسارتمان را پشت سر گذاشتیم. مدت سه روز در آن پاسگاه بسر بردیم. امکانات آنجا کم بود و زندگی سختی را می‌گذراندیم. تا اینکه یکی از عراقیها که اسم مرا می‌دانست به من خبر داد که آماده حرکت بشویم. مقصد بغداد بود و تا آنجا ۷ ساعت راه داشتیم. عراقیها ما را پشت یک خودروی ارتشی انداختند و حرکت کردیم. ماشین هیچ گونه روکش و سرپوشی نداشت و در نتیجه درست زیر نور مستقیم آفتاب قرار گرفته بودیم. تابش خورشید و باد گرم و سوزنده‌ای که می‌وزید. از شدت تشنگی لب هایمان داغمه بسته بود و آن بی انصافها در طی این چند ساعت، حتی یک قطره آب هم به ما ندادند. هنوز به بغداد نرسیده بودیم که ماشین توقف کرد. تشنگی جانمان را به لب آورده بود از روی بغض و کینه شروع به داد و فریاد کردیم و بعد از سر و صدای زیاد موفق شدیم یک کتری آب گرم از آنها بگیریم و رفع عطش کنیم. ساعتی بعد، ماشین مجددا" حرکت کرد و بعد از طی مسافتی، جلوی یک ساختمان توقف کرد. وارد راهرو ساختمان که شدیم، آه از نهادمان برآمد. در آنجا اولین چیزی که به چشممان خورد ، بعثیان کابل به دستی بودند که به استقبال ما می‌آمدند. آنها همین که به ما رسیدند یک‌یک ما را با ضربات کابل وارد ساختمان کردند. با وارد شدن به سالن چشمم به افرادی افتاد که با لباسهای پاره کف سالن افتاده بودند. در میان آنها تعدادی مجروح هم به چشم می خورد. با کمی دقت متوجه شدم که آنان اسیر ایرانی هستند. از دیدن همرزمانم روحیه گرفتم و در همان بدو ورود صمیمی شدیم. سطل آبی در آنجا بود و من که به شدت تشنه بودم، چهار لیوان آب، پشت سر هم نوشیدم و لیوان پنجم را پرکردم تا بنوشم که یکی از بچه‌ها دستم را گرفت و گفت: فکر بعدش را هم بکن. اینجا نمی‌گذارند به دستشویی برویم و اگر هم روزی یک بار اجازه رفتن به دستشویی را بدهند، باید یک ضربه کابل هنگام رفتن و یک ضربه هم در هنگام بیرون آمدن نوش جان کنیم. بعد از ظهر روز چهارم با بچه‌ها مشغول صحبت بودیم که ناگهان درباز شد و مردی با محاسنی گند مگون وارد شد و بدون هیچ گونه صحبتی در گوشه‌ای بر زمین نشست. حرکات آرام او مرا به شک انداخت. در حالی که رفتار او را زیر نظر داشتم به آرامی به بچه‌ها گفتم: " فکر می کنم او جاسوس باشد؛ کسی نباید با او صحبت کند. " او چند ساعت از ما دوری کرد و آنگاه به جمع ما نزدیک شد و خودش را معرفی کرد، او صحبت می کرد و عرق بر پیشانی من می نشست. از اینکه این مرد خدا را جاسوس دشمن پنداشتم، سخت احساس گناه می‌کردم. او "حاج آقا ابوترابی" بود که در محاصره آبادان به اسارت نیروهای عراقی درآمده بود‌. در مدت سه روزی که کنار او بودیم، او وضعیت دشمن و اسرای در اردوگاه را برای ما تشریح کرد. یک روز صبح، بعثیها ما را از بچه‌های دیگر جدا کردند و بیرون بردند. رفتار وحشیانه آنها اضطرابی را در دلمان به وجود آورد. بازجویی را با خشونت هر چه تمامتر آغاز کردند. در آخر بازجویی، چون چیزی نصیبشان نشد، با لحنی خشن اعلام کردند که فردا ساعت ۴ صبح ما را اعدام می‌کنند. این خبر، آن هم از زبان آن سفاکان ما را وحشت زده کرد. داخل آسایشگاه با هر صدایی از جا می‌پریدیم و به تصور اینکه برای اعدام کردن ما می‌آیند، ترس وجودمان را پر می‌کرد. ساعت ۱۱ شب، در آسایشگاه باز شد و یکی از بعثیها یازده نفر از ما را صدا زد. لحظات پایان زندگی‌مان فرا رسیده بود. نگاه غمزده‌ای را به بچه‌ها انداختیم و با وداعی غم انگیزتر خارج شدیم.

دقایقی بعد بعثیها، ما را واقعا" برای اعدام می‌بردند. دیگر نمی‌توانستیم دل به زندگی ببندیم. بچه‌ها همه در سکوتی مرگبار فرور رفته بودند. در بین راه ماشین توقف کرد و دو نفر با لباسهای شخصی سوار شدند، وحشتمان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. هر چه از آن دو نفر سئوال کردیم که ما را به کجا می‌برند؟ هیچ حرفی نمی‌زدند. تا اینکه ماشین از حرکت ایستاد. ما را که پیاده کردند متوجه شدیم به پادگانی که عراقیها به آن " دژبان مرکزی " می گفتند رسیده‌ایم. در اینجا بود که دلهرمان از مرگ کاسته شد.

دم در پادگان، دژبانهای باتوم به دست انتظارمان را می کشیدند. آنها دستور دادند سرهایمان را پایین نگه داریم و بعد از آن پوتینهای ما را تحویل گرفتند.

از شدت گرسنگی با نان خشکی که در آنجا بود سدجوع کردیم. همانگونه که به طرف سلولهایمان می‌رفتیم، متوجه شدیم که تعدادی از عراقیها هم در اینجا زندانی هستند. آنها با التماس از ما درخواست سیگار کردند. تنها بسته سیگاری را که یکی از بچه‌ها همراه داشت، از بالای پنجره پرت کردیم و آنها هم بعد از اینکه دو عدد بستنی به طرف ما پرت کردند، گفتند: ناراحت نباشید، به زودی شما را به اردوگاه می‌برند.

هول و هراس مرگ و اعدام با شنیدن این حرف از وجودمان رخت بر بست. هفت روز در دژبان مرکزی بودیم. بعد از ظهر روز هفتم ما را به طرف اردوگاه رمادی حرکت دادند. امیدوار بودیم که در این اردو گاه باقی خواهیم ماند. از در به دری خسته شده بودیم. رفتار نابهنجار بعثیها، هرلحظه شکلی تازه به خود می‌گرفت. گاهی جسم ما را شکنجه می‌دادند و گاهی روحمان را. با اینکه چندین روز از اسارتم می‌گذشت، اما هنوز نتوانسته بودم به این زندگی فلاکت بار عادت کنم. وارد اردوگاه که شدیم، چشمم به تعداد زیادی از اسرا افتاد که از پشت میله‌های سلولهایشان، برایمان دست تکان می‌دادند و به ما خوش آمد می‌گفتند. اکثر آنها خنده بر لب داشتند و مشخص بود که روحیه کافی را برای مهار مشکلات را به دست آورده‌اند. یکی از آنها فریاد زد. " ما از اسرای بدر هستیم. "

دیدن آنها قوت قلبی برای من بود. امیدوار شدم که می‌توانم مثل آنها زندگی سخت اسارت را تحمل کنم.

در همان بدو ورود، بعثیها با ضرب و شتم، لباسهای ما را گرفتند و لباس اسارت را به تنمان کردند. به این طریق زندگی من در اردوگاه شروع شد. اولین حرکت من در اردوگاه مبارزه با جاسوسان بود. به سفارش بچه‌ها، سعی کردم جاسوسهای اردوگاه را بشناسم و از آنها دوری کنم. ۹ ماه از زندگی اردوگاهی من می‌گذشت. بعثیها هیچ توجهی به وضع بهداشت اسرا و آسایشگاههای ما نمی‌کردند‌. به همین خاطر، خیلی زود، شپش تمام آسایشگاهها را در بر گرفت. خطر بیماری تیفوس، با گذشت زمان بیشتر می‌شد. هر چه از فرماندهان عراقی درخواست دارو و مواد ضد عفونی می‌کردیم، آنها توجهی نمی‌کردند و وسایل مورد نیاز را در اختیارمان نمی‌گذاشتند. با کمک و هماهنگی بچه‌ها، دست جاسوسهای اردوگاه رو شده بود، اما هنوز نتوانسته بودیم راه حلی برای تبلیغات ضد‌اسلامی و ضد اخلاقی بعثیها پیدا کنیم. بعثی‌ها با کار گذاشتن بلندگو در اطراف سیم‌های خاردار و پخش نوارهای موسیقی مبتذل، سعی داشتند ما را از ایده‌های اسلامی و مذهبیمان دور نگه دارند. باید راه حلی پیدا می‌کردیم. بعد از مشورت و هماهنگی، تصمیم گرفتیم دست به اعتصاب غذا بزنیم و با این کار جلوی تبلیغات زهرآگین دشمن را بگیریم.

روز ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۴، به اتفاق تمام اسرا ، با آمادگی کامل اعتصاب غذا را شروع کردیم. دو روز در اعتصاب بودیم. در این مدت بعثیها هیچ عکس‌العملی نشان ندادند. می‌دانستم که این سکوت بعثیها، به آرامش قبل از طوفان می‌ماند و همین گونه هم شد، چرا که بعد از ظهر روز دوم نیروهای ویژه دشمن، متشکل از چند گروهان، به آسایشگاهها هجوم آوردند و بعد از آنکه همه را وحشیانه کتک زدند، هرچه خوراکی در آسایشگاهها بود، جمع کردند و همراه خود بردند. ضربات وحشیانه آنها، همه را مجروح کرده بود. با وضعی که داشتیم ادامه اعتصاب غذا مشکل به نظر می‌آمد؛ اما هیچکس حاضر به شکستن اعتصاب نشد.

دو روز دیگر هم گذشت‌. روز ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ بود. چهار روز گرسنگی، اثر بدی روی جسم همه گذاشته بود. رنگها زرد، زیر چشمها سیاه و گود افتاده و بیماری افزون شده بود. شدت ضعف به حدی بود که همه به زانو در آمده بودند. کسی یارای حرکت نداشت. تعدادی از بچه‌ها که ضعیف‌تر از دیگران بودند، با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند؛ با این وجود راضی نمی‌شدند تسلیم بعثیها شوند و در برابر دشمن سر فرود آورند. آنها با صلابت می گفتند: "بگذار ما شهید شویم ولی دشمن نتواند قدمی به جلو بردارد."

شدت گرسنگی به حدی بود که قدرت بلند شدن از زمین را نداشتیم کف آسایشگاه دراز کشیده بودیم به نظر می‌آمد که نفسهای آخر را می‌کشیم یکی از بچه‌ها به زحمت بلند شد و تلویزیون را برای شنیدن اخبار روشن کرد، صدای اطلاعیه دشمن در گوشها طنین انداخت، در این اطلاعیه آمده بود که نیروهای ایرانی در اروندرود‌ جای پایی باز کرده‌اند. بعدها فهمیدیم که این عملیات فاو بوده است که طی آن جزیره فاو به تصرف نیروهای ایران درآمده بود.

پخش این خبر، نیروئی به ما داد و احساس گرسنگی را برای مدتی فراموش کردیم. نیروهای بعثی که از عملیات فاو سراسیمه شده بودند و فکر می‌کردند که بین اعتصاب غذای ما و عملیات رزمندگان ارتباطی وجود دارد، دست از خشونت برداشتند و اعلام کردند که حاضرند، به شرایط ما توجه کنند. مهمترین شرط ما این بود که بعثیها باید بلندگوها را از اطراف اردوگاه بردارند. بعثیها در مقابل این درخواست، با درماندگی گفتند: که ما اجازه برداشتن بلندگوها را نداریم ولی‌ می‌توانیم صدای آنها را کم کنیم و یا سر بلندگوها را به طرف نیروهای خودمان بچرخانیم. اگر یک روز دیگر گرسنگی ادامه می یافت، احتمال می رفت که تعدادی از بچه‌ها از دست بروند. بنابراین دست از اعتصاب غذا کشیدیم و بعد از ۴ روز، آسایشگاهها را ترک کردیم و به محوطه اردوگاه آمدیم. چند روز از این ماجرا گذشت. بعثیها که فهمیده بودند انسجام و اتحاد ما باعث دردسرهایی برای آنها می‌شود. افراد کم سن و سال را جدا کردند و به اردوگاه دیگری بردند. بعد از این تقسیم نوبت به پیرمردها و افراد مسن رسید. بعثیها آنها را هم به جای دیگری انتقال دادند، و بقیه را که من هم در جمع آنها ‌ بودم به اردوگاه رمادی ۲، کمپ ۷ منتقل کردند. مدتی گذشت تا به وضع جدید عادت کردیم. دشمن بعثی برای اینکه اتحاد ما را در هم بشکند، مجددا" تعدادی جاسوس را روانه آسایشگاههای ما کرد تا در پناه چهره مرموزانه و رفتار حیله‌گرانه خود، اخبار ما را به آنها گزارش دهند. این بار افرادی را که اعتقاد محکمتری نسبت به بقیه داشتند‌، جدا کرده و به قسمت دیگری بردند. بعد از این جابجایی، خیال بعثیها راحت شد و فکر کردند که بعد از این جاسوسیهایشان میدان عمل پیدا می‌کنند. سه روز از این ماجرا گذشت، در طی این مدت، فرمانده جاسوسها که از قبل شناسایی شده بود، توسط بچه‌های حزب اللهی کتک خورد. این حرکتها بعثیها را به شدت هراسان کرد و باعث شد آنها بار دیگر دست به تقسیم و تفکیک بچه‌ها بزنند. این بار آنها ‌بچه های بسیجی را از اسرای ارتشی جدا کردند و به غیر از آسایشگاه هشتم در بقیه آسایشگاهها جاسوسهایی گماردند. مبارزه ما با جاسوسها مجددا" شروع شد و با برنامه‌ریزی شروع به پاکسازی یک به یک آسایشگاهها از وجود آن ناپاکان کردیم‌. مبارزه ما، به صورت جدی ادامه داشت و بارها با بعثیها درگیر می‌شدیم و توسط آنها شکنجه شده یا کتک می‌خوردیم. این مبارزه تا بعد از ماه مبارک رمضان ادامه داشت. بالاخره مبارزه‌مان نتیجه داد و آسایشگاهها را از وجود جاسو‌سان پاک کردیم. دشمن که از این مبارزه مأیوس شده بود، دست به رویارویی مستقیم زد. این بار آنها شدت عمل به خرج دادند و مقررات سختی را در اردوگاه وضع کردند. برابر ‌مقررات جدید، مطالعه متون اسلامی، خصوصا" نهج البلاغه و مفاتیح الجنان ممنوع شد. این فقط یکی از چندین مقررات خشک و خشن علیه ما بود. ما از روی خوش‌ خیالی، متوسل به صلیب سرخ جهانی شدیم و بارها به صورت کتبی و شفاهی شکایات خود را تسلیم کردیم، اما متأسفانه هیچ گرهی از مشکلاتمان باز نشد. باید خودمان دست به کار می شدیم. با یک برنامه‌ریزی دقیق موفق شدیم با یک جلد نهج البلاغه و یک جلد مفاتیح الجنان که از نیروهای دشمن‌کش رفته بودیم کلاسهایی تشکیل دهیم. کلاسها مخفیانه برگزار می‌گردید و دشمن بعثی متوجه آنها نمی‌شد. تا اینکه یک روز بعد از ظهر بعثیها به آسایشگاهها هجوم آوردند و بعد از اینکه همه را مورد ضرب و شتم قرار دادند، مجددا" دست به تقسیم ما زدند. اعمال وحشیانه بعثیها هر لحظه شدت بیشتری پیدا می‌کرد. این اعمال رذیلانه، خصوصا" در هنگامی که نیروهای ایرانی به فتوحات دست می‌یافتند، شدت می‌یافت. یکی از شب‌های سال ۱۳۶۷، ناگهان غریو شادی بعثیها در اردوگاه پیچید‌. با شتاب به پشت میله‌های سلول آمدیم تا بفهیم چه اتفاقی افتاده است. یکی از سربازان عراقی داخل کیوسک آمد و در حالی که از شدت خوشحالی سرش را بر زمین می‌زد، به عربی فریاد زد: " دیگر جنگ تمام شد. " بهت زده و متحیر به یکدیگر نگاه کردیم و از شنیدن این خبر در لاکی از غم فرو رفتیم. دشمن بعثی تا ۱۰ شب پایکوبی کرد و جشن گرفت. مسئله آتش بس برایمان غیر قابل باور بود. از حوادثی که در ایران می‌گذشت چیزی نمی‌دانستیم و به همین دلیل نمی‌توانستیم مسئله آتش بس را به همین راحتی بپذیریم. لحظات غمبارمان همچنان ادامه داشت تا اینکه پیام حضرت امام در مورد آتش بس به گوشمان رسید و خیالمان راحت شد. ماه محرم اندک اندک از راه می‌رسید و ما خود را مهیای برگزاری مراسم عزاداری می‌کردیم. این کار را هر سال انجام می‌دادیم؛ هر چند که دشمن بعثی شدیدترین فشارهای جسمی و روحی را بر ما وارد می‌آورد اما مراسم‌مان را آغاز کردیم. دشمن بعثی سرخوش از مسئله آتش بس تا روز هفتم ماه محرم، دخالتی در برنامه‌های ما نکرد اما بعد از ظهر روز هفتم عزاداری را در تمام اردوگاه منع نمود. به دنبال این دستور، به آسایشگاه ما اخطار کرده و گفتند اگر تا پنج روز دیگر دست از کارهایتان برندارید، شما را شدیدا" تنبیه می‌کنیم. پنج روز وقت داشتیم و تا رسیدن آن زمان می‌توانستیم برنامه‌هایمان را دنبال کنیم، مراسم عزاداری با شور و اشتیاق بیشتر دنبال شد تا شب عاشورا. شب عاشورا، اردوگاه یکپارچه عزا بود. صدای گریه و زاری از هر سو به گوش می‌رسید. بچه‌های مداح حالی به جماعت در بند داده بودند، سرها به سجده بود و ناله‌ها به آسمان‌، حال عجیبی داشتیم. در این لحظه ناگهان سفاکان بعثی، به آسایشگاهها هجوم آوردند. بچه‌ها بدون اینکه خود را ببازند، به عزاداری خاتمه دادند و خود را آماده کتک خوردن کردند. ساختمان آسایشگاه دو طبقه بود و هر طبقه شامل چهار آسایشگاه. هجوم دشمن از طبقه بالا آغاز شد. صدای فریاد دردآلود بچه‌ها به گوش می‌رسید. در همان حال، شایع شد که بعثیها در صدد هستند که تعدادی از بچه‌ها را به زندان ببرند. شنیدن اسم زندان می‌توانست لرزه بر اندام هر اسیری بیاندازد. ۴۸ ساعت زندگی در سلولی تنگ، نمور و تاریک بدون داشتن آب و غذا، همراه با شکنجه‌های مداوم، می توانست روحیه‌ها را خرد کند. کار بعثیها در طبقه بالا پایان گرفت و هجوم وحشیانه‌شان را به طبقه پایین آغاز کردند از هر آسایشگاه تعدادی را که مخالف خود تشخیص می‌دادند، بیرون می‌آوردند. آنگاه در بیرون آسایشگاه، آنها را لخت می‌کردند و با پاشیدن آب بر روی آنها، کتک زدن را شروع می‌کردند. ضربات بی رحمانه وارد می‌شد و فریاد دردآلود بچه‌ها، دلمان را به درد می‌آورد تا نوبت به آسایشگاه ما برسد، شاهد تمام این اعمال ظالمانه بعثیها بودیم نوبت ما که رسید، فرمانده اردوگاه با ۳۰ سرباز باتوم به دست وارد آسایشگاه شد. دست‌ها و باتومهای سربازان آغشته به خون بود. از چشمان آنان شرارت می‌بارید. فرمانده اردوگاه با همان لحن ددمنشانه‌اش گفت: "می خواهیم آمار بگیریم." در کف آسایشگاه بر زمین نشستیم تا آنها آمارشان را بگیرند. بعد از آمار سربازان بعثی، آب موجود در آسایشگاه را رو ی پتوهایمان خالی کردند و آنگاه با بی‌رحمی هر چه تمامتر با باتوم به جان ما افتادند. ضربات بعثیها غیر قابل تحمل بود. از شدت درد آه و ناله‌مان به هوا رفته بود. بعثیها بعد از اینکه کتک مفصلی به ما زدند، هفت نفر از بچه‌ها را جدا کردند و بیرون بردند. دقایقی بعد، جسم خون آلود آنها را به داخل آسایشگاه پرت کردند. بعثیهای نامرد آن قدر بچه‌ها را زده بودند که بدنشان چاک چاک شده بود. سرگرمی وحشیانه بعثیها، اینگونه خاتمه یافت. اما ای کاش کار در همین جا به پایان می‌رسید! بعثیهای جلاد، صبح روز عاشورا مجددا" شکنجه خود را شروع کردند. آنها دوباره بچه‌هایی را که شب قبل با آن وضع اسفناک مورد ضرب و جرح قرار گرفته بودند، احضار کردند و با قرار دادن آتش سیگار بر روی زخمهای آنها، خوی وحشیانه خود را بیش از پیش به نمایش گذاردند. این کتکها و شکنجه‌ها، بچه‌ها را حسابی مریض و رنجور کرده بود. هر شب تعدادی از آنها، از شدت درد، غش می‌کردند و از حال می‌رفتند. آسایشگاهها در اثر عدم رسیدگی و نظافت، به شدت آلوده شده بودند و به همین خاطر روز به روز بر تعداد مریضها افزوده می‌شد. بعد از آن به مدت یک ماه اجازه ندادند که ما از آسایشگاههایمان بیرون بیاییم. این وضع ادامه داشت تا اینکه افراد صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. با دیدن آنها در صدد برآمدیم که دست بعثیها را رو کنیم. روی همین حساب پانزده نفر از بچه‌ها برهنه شدند و آثار ضربات بعثیها را به افراد صلیب نشان دادند. وقتی چشم آنها به بدن بچه‌ها افتاد، آثار شکنجه بر بدن را روی کاغذ ترسیم کردند، ضمن برداشتن یادداشتهایی در این زمینه، اردوگاه را ترک کردند. سه روز از رفتن افراد صلیب سرخ گذاشته بود که یکباره سر و کله چند افسر بلند پایه عراقی در اردوگاه پیدا شد. آنها برای رسیدگی به شکایات اسرا وارد اردوگاه شده بودند. این بار ۴۳ نفر از بچه‌ها جمع شدند و نزد آنان رفتند. افسران ارشد عراقی وقتی چشمشان به آثار ضرب و جرح افتاد، با تعجب بسیار سئوالاتی از بچه‌ها کردند و بعد از گوش دادن به حرفها و اعتراضهایمان ما را مرخص کردند. هنوز ساعتی از این جریان نگذشته بود که باخبر شدیم، فرمانده اردوگاه را با گرفتن دو درجه نظامی از اردوگاه اخراجش کرده‌اند. این خبر خوشایند روحیه ما را تا حد زیادی بالا برد. از آن به بعد بعثیها دست از رفتارهای خشنشان برداشتند و سعی کردند توحش گذشته را نداشته باشند، اما این ظاهر قضیه بود چندی بعد متوجه شدیم که بعثیها دوباره شروع به جاسوس پروری کرده‌اند و در این کار به حدی پیش رفته‌اند که از کارها و رفتارهای ما بهتر از خودمان اطلاع دارند. در صدد چاره‌جویی برآمدیم و تصمیم گرفتیم جاسوس یا جاسوسهای دشمن را شناسایی و آنها را سرکوب کنیم. یک روز هنگامی که در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم، متوجه شدیم‌، یکی از فریب خورده‌ها به طرف دشمن می‌رود. با نگاه او را تعقیب کردیم. او بعد از چند دقیقه صحبت با یکی از نگهبانهای بعثی، به جمع بچه‌ها پیوست. جاسوس شناسایی شده بود و ما تعجب می‌کردیم که چگونه در طی این چند سال متوجه وجود پلید او نشده بودیم، وارد آسایشگاه شدیم و بعد از مشورت با بچه‌ها قرار شد او را به هر نحو ممکن تنبیه کنیم. ساعتی بعد او را صدا زدیم و به اطاقی خلوت بردیم و بعد از کتک مفصلی که خورد مجبورش کردیم تا به گناهانش اعتراف کند و آنها را بر روی کاغذ بنویسد و به ما دهد. بعد از خواندن اعترافات او، به حدی خشمگین شدیم که در وهله اول تصمیم گرفتیم او را سر به نیست کنیم؛ اما وقتی نتیجه نامطلوب آن را در نظر گرفتیم از این کار منصرف شدیم. در اعترافات او آمده بود که اسامی ۶۰ نفر از بچه‌های خوب و مبارز را به دشمن داده است، تصمیم گرفتیم روش دیگری در پیش بگیریم. دست او را گرفتیم و به اطاق نگهبان بردیم. همین که چشم نگهبان به ما افتاد. جا خورد و رنگ از چهره‌اش پرید. اشاره‌ای به فرد جاسوس کردیم و به نگهبان عراقی گفتیم: " از این به بعد، مسئولیت این فرد به عهده شما است. اگر او از در این اطاق بیرون برود بچه‌ها او را می‌کشند و کشته شدن او هم به عهده شما است. " نگهبان عراقی سعی کرد خود را به نفهمی بزند؛ اما ما جاسوس را وادار کردیم که یک بار دیگر به کرده خود اعتراف کند. او با سرافکندگی رو به نگهبان عراقی کرد و گفت: " تو بودی که مرا به این اطاق آوردی و گفتی که اگر برای شما جاسوسی نکنم، مرا می‌کشید. " نگهبان عراقی بعد از شنیدن این حرف، دست جاسوس را گرفت و از آنجا دور شد و از شر او راحت شدیم. روزها از پی هم گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون عراق اعلام کرد که در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه، اطلاعیه مهمی را به آگاهی ملت عراق می‌رساند. تا زمان پخش اطلاعیه فرا برسد، همه در هاله‌ای از کنجکاوی قرار گرفته بودیم. بالاخره اطلاعیه خوانده شد. طبق این اطلاعیه بر اساس قطعنامه ۵۹۸، نیروهای دو طرف، موظف بودند که عقب نشینی خود را از روز جمعه آغاز کنند و همزمان با آنان، کار مبادله اسرا نیز آغاز گردد. این خبر غیر مترقبه را نمی‌توانستیم باور بکنیم‌، اما هر چه بود هیجان زیادی در بین ما به وجود آورد. از تصور اینکه به زودی آزاد خواهیم شد، در پوست خود نمی‌گنجیدیم. پنج سال اسارت و تحمل شکنجه‌های متعدد بعثیها، ما را به کلی نسبت به آینده مأیوس کرده بود و حالا با شنیدن این خبر، یکباره گذشته با تمام خاطراتش در ذهنمان زنده شد. از لحظه شنیدن این خبر، بی صبرانه انتظار جمعه را می‌کشیدیم. ساعات و روزها، با کندی عذاب‌آوری طی شدند تا بالاخره جمعه فرا رسید و اولین گروه از اسرا به خاک میهن عزیزمان بازگشتند. با آزاد شدن اولین گروه از اسرا، اطمینانمان به آزادی بیش از پیش شد و بعد از اینکه گروههای دوم و سوم و چهارم هم آزاد شدند، از شدت خوشحالی روی پای خود بند نبودیم. یک روز در اردوگاه شایع شد که روز سه شنبه، نوبت آزادی اسرای اردوگاه ما می‌شود. تا سه شنبه لحظات را در بیم و امید سپری کردیم. روز سه شنبه فرا رسید اما هیچ خبری نشد روز که به آخر رسید ریشه‌های یأس و ناامیدی بر دلمان چنگ انداخت، اما دیری نپایید که روز موعود فرا رسید. صبح روز پنج شنبه، افراد صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. آنها از ما خواستند تا در محوطه اردوگاه جمع شویم. بعد از آن، توسط یکی از آنها نطق مفصلی در مورد چگونگی تعویض و مبادله اسرا ایراد گردید. بی صبرانه منتظر پایان کار بودیم. صحبتها و کارهای مقدماتی که طی شد، ما را در دسته‌های صد نفری، داخل آسایشگاهها کردند. با آزادی فاصله چندانی نداشتیم، روی همین حساب بی‌تابی می‌کردیم و دلمان می خواست افراد صلیب سرخ، هر چه زودتر تشریفات و مقررات خود را به پایان ببرند. ساعتی بعد ، افراد صلیب سرخ در حالی که پوشه‌ها و اوراق متعددی را همراه خود حمل می‌کردند، وارد آسایشگاه شدند. آنها اسرا را یک نفر یک نفر صدا می‌زدند و قبل از هر کاری از اول سئوال می‌کردند: "آیا دوست داری به ایران برگردی؟" جواب همه مثبت بود؛ لاجرم آنها از ما خواستند تا چند امضا بر زیر اوراق بزنیم. تمام این مراحل تا ساعت ۱۱ شب تمام شد و بعد از آن برای اولین بار بعد از پنج سال و نیم، به ما اجازه دادند، شب هنگام از سلولهایمان بیرون بیاییم و آزادانه در محوطه به گردش بپردازیم. آن شب یکی از زیباترین شبهای زندگیم‌ بود. ستارگان را درخشان‌تر می‌دیدم و هوای شبانگاهی را با ولع به داخل ریه‌هایم فرو می‌بردم . چند دقیقه بعد بدون ترس از نگهبانان بعثی‌، نمازمان را به جماعت برگزار کردیم. با نگاهی به اردوگاه، تمام خاطرات آن پنج سال و نیم اسارت در ذهنم زنده شد. در چهره های تکیده و ضعیف بچه‌ها، آثار شعف و شادی به وضوح مشخص بود. ساعت وداع فرا رسید. در آغوش یکدیگر فرو رفتیم و اشک دیده را مرهمی ساختیم برای دلهای زخم خورده‌مان. ساعت ۱ بعد از نیمه شب، اسامی ما را خواندند و سوار ماشین شدیم. وقتی از در اردوگاه بیرون می‌رفتیم، هنوز باورمان نمی‌شد که آزاد شده‌ایم. ساعتی بعد، من همراه با تعداد زیادی از اسرا که نزدیک به ۱۵۰۰ نفر می‌شدیم، سوار بر۵۰ دستگاه اتوبوس شدیم و به سمت مرزهای ایران حرکت کردیم. با نزدیک شدن به مرزهای ایران، طپش قلبمان هم شدت می‌گرفت. دلمان می خواست که این ساعات، به ثانیه‌ای مبدل شود و ما زودتر به وصال‌مان که رسیدن به میهن‌مان بود برسیم. ساعت ۹ صبح روز جمعه، پا به خاک گلگون ایران اسلامی گذاشتیم و وارد شهر قصر‌شیرین شدیم. در مدخل ورودی شهر تعداد کثیری از مردم به استقبالمان شتافتند. اشک شادی در یک زمان از دیدگان ما و مردم مهربان سرازیر شد، همه پا به پای اتوبوسها می‌دویدند و به ما خوش آمد می‌گفتند. در دست تعدادی از مردم مقواهایی به چشم می‌خورد که بر روی آنها اسم اسیرشان را نوشته بودند تا اگر در بین ما کسی آنها را می‌شناسد، خبر سلامتیشان را به آنان بدهند. دقایقی بعد، جشن شادی آغاز شد و همه مردم یکپارچه شروع به رقص و پایکوبی کردند. از آنجا به سمت باختران حرکت کردیم و در میان استقبال گرم مردم وارد این شهر شدیم و ساعتی بعد با هواپیما، باختران را به مقصد اصفهان ترک کردیم. در اصفهان ، بعد از اینکه سه روز در قرنطینه بودیم، قرار شد ما را به زادگاههایمان انتقال دهند. بعد از خداحافظی از دوستان، من و تعداد دیگری از بچه‌ها به سمت شیراز حرکت کردیم.



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: مهین مهرورزان (نی‌ریز در جنگ)
  • نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1391/12/3

عکسهای مرتبط :

نوشته های مرتبط :

ویدئوها مرتبط :