نوشتهها
شهدا سال ۶۱ -زندگینامه شهید منصور جلوداری
اگر نیک بنگری مردمان را در زندگی جز به تجارت نبینی! گروهی عمر گرانمایه را به ثمن بخس میدهند و گروهی جز به رضای دوست، لحظات خود را معامله نمیکنند. در این میان شهیدان را که بهشت را به بهای جان خریدند، سود برندگان واقعی این عرصه خواهی یافت. منصور یکی از همان تجاری است که روز اول آذرماه سال ۱۳۳۳، در خانوادهای متدین و مذهبی قدم در عرصه حیات گذاشت. عشق به قرآن و تعلیمات اسلامی، اورا با حمایت خانواده به مکتبخانه کشاند تا در پای درس ملا، به آموزش قرآن بپردازد. وقتی هفتمین بهار زندگی را پشت سرگذاشته بود، راهی دبستان امیرکبیر گردید. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به پایان برد و در دبیرستان احمد نیریزی دوره متوسطه را آغاز نمود. برای اینکه در تأمین هزینه تحصیلی بتواند به خانواده خود کمک کند، تعطیلات تابستان را به کار و زراعت مشغول میشد. وقتی از مدیر دبیرستان احمدنیریزی در باره منصور میپرسی، در پاسخ میگوید: یادش گرامی، او دانش آموزی مؤدب و با انضباط بود. در دوران تحصیل یادم نمیآید کسی از او گله و یا شکایتی کرده باشد. سال ۱۳۵۶ موفق به اخذ مدرک پایان دوره متوسطه شد. سپس لباس مقدس سربازی را به تن کرد. مدت پنج ماه آموزش مقدماتی را در تهران طی و برای انجام بقیه خدمت راهی اسلام آباد غرب شد.
سال ۱۳۵۷ خدمت سربازی را تمام و به زادگاهش بازگشت. سپس در آموزش و پرورش کرمان، در رشته دفترداری امتحان داد و پس از قبولی، در روستای جلال آباد از توابع زرند کرمان، در مدرسه عسجدی مشغول به کار گردید.
با پیروزی انقلاب اسلامی، قلب او شاد شد و باعزمی راسخ تصمصم به خدمت گرفت. سال ۱۳۵۸ سنت محمدی(ص) را زنده کرده و ازدواج نمود.
همسر وی از دوران زندگی با او چنین نقل میکند: منصور برای انجام فرائض دینی ارزشی خاصی قائل بود. هر نیمه شبی که از خواب بر میخواستم، اورا در حال خواندن نماز شب میدیدم و یا بیشتر صبحها درحال خواندن قرآن مشاهده میکردم. بعض وقتها هم صبح اورا میدیدم که درکنار سجاده نماز بخواب رفته است. سال ۱۳۵۹ پس از فراخوانی سربازان منقضی سال ۱۳۵۷، در اولین فرصت خود را معرفی و پس از یک دوره آموزش مقدماتی، در کرمان عازم تهران شد و از آنجا به جبهه میمک، در ایلام منتقل گردید. بعد از شش ماه انجام وظیفه، با سلامت کامل به زادگاهش بازگشت. روزی اورا در صف اهداء کنندگان خون به رزمندگان اسلام مشاهده کردم. با نگاهی پرسشگرانه به او نگریستم. از نگاهم سوالم را فهمید و بیدرنگ گفت: "من سعادت شهادت را نداشتهام، حال که خدا خون مرا در جبهه نپذیرفت، دلم میخواهد، از این طریق آن را برای رزمندهای هدیه کنم. از کجا معلوم، شاید در رگهای کسی جریان پیدا کرد که به شهادت رسید.
محرم سال ۱۳۶۰، از طریق بسیج به جبهه سوسنگرد اعزام شد. پس از یک ماه و نیم مبارزه دوباره به نیریز بازگشت. این بار نیز سراغ مرکز خونگیری هلال احمر رفت و برای دومین بار مقداری از خون خود را به رزمندگان اهداء کرد.
خدای مهربان نعمت خود را در وجود دو دختر به وی هدیه کرده بود. او هم برای سپاس از پروردگار خود، فرزند اولش را که یک سال و اندی بیش نداشت، با خود بر سر سجاده نماز میبرد و برایش قرآن تلاوت میکرد. وقتی دلیل کار را از او میپرسیدی، میگفت: میخواهم فرزندم از همین کودکی با صوت قرآن و فرائض دینی آشنا شود. اردیبهشت سال ۱۳۶۱، چندروزی از تولد سومین فرزندش نمیگذشت، که تصمیم گرفت تا برای سومین بار به جبهه برود. نگرانی همسر و اصرار سایر اعضای خانواده، چند روزی باعث درنگ وی شد.
همسرش خطاب به منصور میگوید: من با این بچهها چکار کنم؟ در جواب میشنود: "من تنها که بچه ندارم، امام زمان(عج) حافظ فرزندان من و دیگر رزمندگان خواهد بود.
سرانجام یک ماه بعد از این ماجرا، یعنی در هجدهم خردادماه سال ۱۳۶۱، که مصادف بود با جشن تولد امام زمان(عج)، به گفته همسرش. "منصور صبح که از خواب بیدار شد در کنار سفره صبحانه، صحبت از جبهه را به میان آورد. به او گفتم: باز هم میخواهی به جبهه بروی؟ من با این بچه چهل روزه چکار کنم؟ در جواب به من گفت: میسپارماش به امام زمان(عج)، تو چقدر از مرگ میترسی! مگر من تنها بچه دارم. من به خیال خودم او را متقاعد کردم که به جبهه نرود.
به من گفت: برای نهار غذای سادهای درست کن. به جشن نیمه شعبان میروم و ظهر بر میگردم. او رفت، اما من هر چه منتظر شدم برای نهار، از او خبری نشد. نگران او شدم. وقتی دنبالش گشتم، فهمیدم در مسجد است. تنگ غروب، یکی از دوستان منصور دوچرخه او را به منزل آورد و گفت: منصور به جبهه رفته و من از طرف او پیغام خداحافظی آوردهام.
شب هنگام متوجه شدم که منصور دو قطعه چک حقوقی امضاء کرده و به همراه نامهای پشت آینه گذاشته است. در آن نامه از من خواسته بود که در کار و زندگی صبر پیشه کنم و در پیشبرد اهداف انقلاب، صبری زینبگونه داشته باشم و هدف را با چشم دل ببینم که چقدر عالی و زیباست.
یکی از دوستان منصور چنین نقل میکند: منصور در جبهه هرگاه فرصتی بدست میآورد، به خواندن نماز و طلب استغفار مشغول میشد. هرگاه نیمه شب بیدار بودم و یا اینکه به هر دلیلی بیدار میشدم بدون استثناء او را در حال خواندن نماز شب و راز و نیاز با خدا میدیدم.
سرانجام منصور جلوداری در روز ۱۳۶۱/۴/۲۳ یعنی در بیست و سومین روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان ـ جبهه کوشک ـ چشم دل باز کرده و جمال زیبای دوست را به تماشا نشست. چقدر عالی و زیبا دید. دیگر تاب ماندن نداشت. آخرین پیمانه را که یار از باده شهادت پر کرده بود سرکشید و در آستان او مأوی گزید. پیکر مطهر و پاکش را پس از انتقال به زادگاهش نیریز در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپردند.
روحش شاد و راهش مستدام و نامش جاودان
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۱ -زندگینامه شهید منصور جلوداری
- شهدا سال ۶۱ -زندگینامه شهید منصور جلوداری
- شهدا سال ۶۱ -وصیتنامه شهید منصور جلوداری
- شهدا سال ۶۱ -وصیتنامه شهید منصور جلوداری
بیشتر »